تکنولوژی

ژلاتین تاریخی

نام نویسنده: حمیدرضا نیکدل

زیاد پیش می آمد که در تخمین زمان شروع حرکت اشتباه کند. آن روز هم همینطور شد. درست یک ثانیه قبل از آنکه میله عمودی جلویش را بگیرد راننده پایش را روی گاز گذاشت و او به عقب رفت و محکم به میله پشتش خورد. درست در ستون فقرات. دردش مثل درد خوردن آرنج به دیوار بود. از آن دردهایی که می پیچد در همه جای بدن و جای اصلی اش گم می شود و ملغمه ای از احساسات تنهایی و بدبختی را زنده می کند. کمی دیر، اما بالاخره میله را گرفت و بلند گفت :” تو روحت! ” .

دو سه نفری برگشتند نگاهی کردند و دوباره به آویزان بودن خود به دستگیره های پلاستیکی متصل به میله افقی سقف ادامه دادند. او همانطور که ته مانده درد را مزه مزه می کرد، نمی توانست تصمیم بگیرد که ” تو روحت ” را به چه کسی گفته بود. به خودش؟ به راننده؟ به کسی که این خیابان را یکطرفه کرد و فقط با اتوبوس می شد در آن به سمت پایین رفت؟ یا آنکه مخاطبش اینترنت لاک پشتی بود که از صبح تا عصر روی اعصابش نظام جمع رفته و کار آن روزش در شرکت را نیمه کاره کرده بود.

بوی عرق که زد زیر دماغش، مخاطب شناسی از یادش رفت. باد کولر از سقف  می آمد و بوی عرق پیراهن ها نشسته را با هم ترکیب می کرد و رایحه ای را در هوا می چرخاند که انگار در آن دی ان ای مسافران در هم تنیده شده، نردبان طنابی بلندی ساخته که در هوا می چرخید و ریسمانهای آویزانش را به سر و صورت مسافران می زد.

میله را محکم فشار داد تا بو را فراموش کند. روی میله لایه نرم لاستیک مانندی حس کرد. نگاه کرد. فقط فلز بود. میله فلزی قطوری که رنگ زرد رویش خیلی جاها رفته بود و آهن لخت از زیرش پیدا بود. چشمهایش را که بست دوباره آن لایه لاستیکی را زیر فشار انگشتانش حس کرد. دوباره چشم گشود. میله بود و فلز.انگار چربی عرق خشک نشده کف دست هزاران نفر، نه، صدها هزار نفر بود که تبدیل به ژلاتینی نامرئی شده بود. با خود فکر کرد چشم بسته بهتر است. آن ژلاتین تاریخی نامرئی میله را راستگو تر می کرد. صداقتی که باید چشم می بستی تا می دیدی اش. همانطور چشم بسته با دست آزادش موبایل را در جیب شلوارش  لمس کرد . هنوز سر جایش بود. سعی کرد به یاد بیاورد که زیپ کوله روی دوشش را قبل از سوار شدن کاملا بسته بود یا نه.

یادش نیامد. صدای زنگ موبایلی سکوت را شکست. برای او اما نه فقط سکوت، که انگار یک راه طولانی هفت هشت ساله ترک خرد و زیر پایش خالی شد. زانوی راستش کمی خالی کرد. با خود فکر کرد که مگر هنوز کسی از آن مدل موبایل قدیمی دارد؟ آن زنگ فقط روی آن مدل بد. بعید بود کسی آنقدر فناتیک باشد که آن زنگ قدیمی را روی گوشی جدید خودش گذاشته باشد. یاد همه آن بارهایی افتاد که در آن سالهای دور آن زنگ را از موبایلش شنیده بود. همان سالهایی که آن تصمیم کزایی را گرفته بود، یا شاید آن یکی تصمیم کزایی را نگرفته بود. در طول این سالها  صدها بار با خود مرور کرده بود آن لحظه دو راهی را و هزاران بار تخیل کرده بود راهی را که.نرفته بود.

همان طور چشم بسته می شنید که  صدای صاحب موبایل قدیمی به او و در نزدیک می شود. صدایی عین صدای خودش انکرالاصوات. بوی ادکلن طرف که آمد باز بی اختیار گفت :” تو روحت “. کمی ترسیده بود پس چشمهایش را باز نکرد و ندید که این بار چند نفر برگشتند تا نگاهش کنند.باورش نمی شد. همان ادکلنی بود که خودش آن سالها می زد. یعنی کسی با او شوخی اش گرفته بود؟! به ایستگاه رسیدند و او صدای حرف زدن طرف را با موبایلش می شنید که نزدیک و نزدیک  ترمی شد  تا اینکه احساس کرد از کنارش رد می شود. نفس در سینه اش حبس بود. دیگر طاقت نیاورد. چشمهایش را که باز کرد درست همان لحظه ای بود که صاحب موبایل و ادکلن قدیمی پیاده می شد. فقط سه رخی از او را دید. چقدر شبیه خودش بود، فقط با موها و ریشی سیاه. در بسته شد و او همانطور به آن خیره مانده بود. بند دوم انگشت سبابه اش را بین دو لب داشت. انگشتش بوی فلز میله را به خد گرفته بود وطعم آهن می داد. 

راننده پایش را همان موقعی روی گاز گذاشت که او میله را گرفت. کمی به عقب رفت ولی به میله پشتی نخورد. ریسمان نردبان طنابی دی ان ای مسافران به صورتش می خورد. 

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا