پراید وحشت
نام نویسنده: حمیدرضا نیکدل
یک موقع هایی هست که آدم همانطور که به مقابلش خیره شده، حس می کند در کنارش چیزی اتفاق می افتد. انگار از کنار چشمش تصویری مات و مبهم می بیند، یا فکر می کند که می بیند، اما یا حالش را ندارد که سرش را به آن سمت بچرخاند یا می ترسد.
و آن شب من می ترسیدم.
در بزرگراه مدرس به سمت جنوب جایی رسیدیم که من ناگهان به راننده گفتم وارد خروجی شود و او سوال کرد ” مگه این همته؟!” و من هم اصرار داشتم که ” بله خودشه …” و درست سر دوراهی خروجی، همان موقعی که راننده با بدبختی کشیده بود سمت راست، تابلوی حقانی شرق را دیدم و داد زدم که ” وای … این نیست” . راننده سریع پیچید به چپ و برگشت به مدرس . در آن دو سه ثانیه من هر لحظه منتظر بودم که از عقب ، ماشینی یا کامیونی بکوبد به ما و له مان کند. که خوشبختانه نکوبید. انتظار داشتم راننده سرم داد بزند پس سریع گفتم ” وای ببخشید، من معذرت می خوام، اصلا حواسم نبود، داشتم اس ام اس می خوندم” اما راننده با خونسردی ولوم رادیو را بست و گفت “نه! شما ببخشید، من هم کل حواسم به رادیو بود “. آنجا بود که تازه فهمیدم که رادیو از وقتی که در میدان محسنی داد زدم ” دربست ” و سوار شدم، روشن بوده. در خروجی بعدی وقتی مطمئن شدم که بالاخره وارد همت شده ایم پرسیدم ” حالا رادیو چی می گفت که حواستون رو پرت کرده بود؟”
گفت ” یه برنامه ای بود راجع به موضوعی که یکی دو ساله درگیرشم … ” و دیگر چیزی نگفت. برگشتم نگاهش کردم که ببینم ادامه می دهد یا نه، که دیدم خبری نیست.کنجکاو شدم و گفتم ” صداش رو زیاد کنید ببینیم چی می گه ؟” گفت ” تموم شد دیگه. برنامه اش تا ساعت ده بود “. دیگر طاقت نیاوردم و سر ضرب گفتم ” نگفتین برنامه رادیو راجع به چی بود ؟”
فکری کرد و گفت :” راستش خیلی جالبه ! سابق بر این می گفتن که سحر و جادو اصلن نیست و کلاهبرداریه… حالا برنامه گذاشتن می گن هست ولی نباید سراغش رفت ” نمی دونم چرا مور مورم شد. پرسیدم ” سحر و جادو ؟! ” طرف جوابی نداد و با لبخندی مرموز به رو به رو خیره بود.
گفتم ” شما نظرتوم چیه ؟ … یعنی شما اعتقاد دارین به این حرفها ؟” گفت ” گفتم! من یکی دو سال درگیر این قضیه بودم “
پرسیدم ” یعنی چی ؟” و اینجا که جواب نداد یکی از همان موقع هایی بود که به مقابل خیره بودم ولی حس می کردم در کنارم چیزی دارد اتفاق می افتد. انگار از کنار چشمم تصویر مبهمی می دیدم از اتفاقی که می افتد اما می ترسیدم برگردم نگاه کنم. حس می کردم راننده قربیلک فرمان پرایدش را از روی محور در آورده بود و سی چهل سانت بالاتر روی هوا آن را می چرخاند.
به خودم گفتم : ” خجالت بکش! ” و همانطور که سعی می کردم فقط راه جلو را ببینیم از راننده پرسیدم ” یعنی چی ؟ … یعنی چطوری درگیر بودین ؟”
گفت ” دو سال پیش بود که یکی از اینهایی که توی اینکارن مثل بختک افتاد رو زندگی من و داشت نابودم می کرد….” دیگه از آنجا به بعد بود که من واقعا حس می کردم فرمان آن جایی که باید بچرخد، نمی چرخید. به جلو خیره شده بودم و از بین همه جملات راننده فقط کلماتی مثل این را به یاد دارم ” جن گیر، طلسم، ضد طلسم، قفل، احضار روح ، نظر کردن… ” وقتی از راننده خواستم بزند کنار تا پیاده شوم، با تعجب گفت ” ولی شما گفتین خیابون شیراز پیاده می شین ؟”که من با اصرار گفتم ” نه خوبه، همینجا پیاده می شم “
تا زد کنار، اسکناس هایی را که چند دقیقه ای بود محکم فشار می دادم، همانطور مچاله گذاشتم روی جلوی داشبورد و پریدم پایین. نیم نگاهی کردم تا مطمئن شوم که پراید دور می شود. مثل آنهایی که ترس از پرواز دارند و بعد از یک پرواز طولانی از هواپیما پیاده شده اند، کف پاهایم انگار زمین را می بوسیدند. نفسی را که انگار چند دقیقه ای حبس شده بود تازه کردم.
پوزخندی زدم و گفتم ” خجالت بکش” و راه افتادم.