مطالعات فرهنگى، سه نگاه
ایران و جامعه اطلاعاتی – بخش هايى از نشست تخصصى مطالعات فرهنگى
که به مناسبت هفته پژوهش در دانشکده علوم اجتماعى دانشگاه علامه طباطبايى
در تاريخ 23/9/83 برگزار شد.
دکتر کاظم معتمدنژاد، استاد ارتباطات دانشگاه علامه طباطبايى:
مطالعات فرهنگى به معناى دقيق کلمه، مطالعاتى است که محتواى آن ارتباطات است
مطالعات فرهنگى يعنى مطالعه ارتباطات. مطالعات فرهنگى به معناى دقيق کلمه، مطالعاتى است که محتواى آن ارتباطات است.
من در سال 1976 در کنفرانس انجمن بين المللى تحقيق در ارتباطات جمعى در انگلستان شرکت داشتم. آنجا براى نخستين بار با آقاى استيورت هال ملاقات کردم. در کنار آقاى هربرت شيلر آمريکايى بودم که کتاب جديدشان را با عنوان «ارتباطات و سلطه فرهنگى» منتشر کرده و با خود آورده بودند. آقاى دکتر مولانا هم بودند. آقاى هال از من دعوت کردند که بعد از کنفرانس به دانشگاه بيرمنگام سرى بزنم و خدمت ايشان برسم. بعد از کنفرانس به آن دانشگاه رفتم و با ايشان صحبت کردم. از آن تاريخ به بعد توجه من به موضوع مطالعات فرهنگى جلب شد. به همين جهت در کارهاى مطالعاتى و تحقيقاتى ودر دروس خودم و به ويژه در سالهاى اخير هميشه به مبحث مطالعات فرهنگى پرداختهام.
بر پايه آن آشنايى و مطالعاتم و با توجه به آنچه استنباط کردهام، مکتب مطالعات فرهنگى را يکى از شاخه هاى مطالعات انتقادى در ارتباطات مىدانم.
سرچشمه مطالعات انتقادى را مىتوان در ادبيات مارکسيسم ارتودوکس جست و جو کرد. ابتدا در آثار مارکس، انگلس، لنين و سپس در مباحث و رويکردهاى نوتر آنتونيو گرامشي.
مکتب دوم در مطالعات انتقادى، مکتب فرانکفورت است. زمانى که مکتب مطالعات فرهنگى در بيرمنگام تأسيس شد هنوز آثار مکتب فرانکفورت جمع آورى و به انگليسى ترجمه و معرفى نشده بود. به همين دليل با آنکه مکتب فرانکفورت از لحاظ تاريخى مقدم بر مکتب مطالعات فرهنگى است، ولى ديرتر شناخته شد.
مکتب ديگر، مکتب ساختارگرايى فرانسوى است، که کانى همچون آلتوسر نظريه پرداز آن بودند.
آخرين مکتب هم مکتب مطالعات انتقادى اقتصاد سياسى ارتباطات است که از جمله چهرههاى شاخص آن هربرت شيلر است .
ما در سالهاى اخير وقتى به مبحث مطالعات انتقادى در ارتباطات مىپرداختيم، همه اين مباحث و مکاتب را در کنار هم بررسى مىکرديم و مطالعات فرهنگى را يکى از شاخه هاى مهم اين مطالعات مىدانيم. مىخواهم خدمت دوستان عرض کنم که ما تاکنون توجه خاصى به اين رشته داشتهايم.
اما در ايران مفهوم مطالعات فرهنگى مبهم باقى مانده است. اگر به عناوين برخى نهادها توجه کنيم، مانند پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، در مىيابيم که معناى عامى را براى مفهوم مطالعات فرهنگى در نظر گرفتهاند و آن را تنها معطوف به مطالعه در حوزه ارتباطات جمعى نمىدانند.
در هرصورت مکتب مطالعات فرهنگى انگلستان در شرايط خاص تاريخى به وجود آمد که بايد به آن اوضاع توجه داشت. تأسيس اين مکتب بعد از جنگ جهانى دوم بود؛ در انگلستان دولت کارگرى روى کار آمده بود و قصد داشت اصلاحاتى انجام دهد. به همين خاطر نخستين اقدامى که بعد از جنگ جهانى دوم انجام داد، تشکيل کميسسيون تحقيق مربوط به مطبوعات بود. قرار بود حزب کارگر با انحصارهاى مطبوعاتى مقابله کند. سپس نياز به تحقيق در باره مطبوعات مطرح شد تا بر پايه آن دولت بتاند قانونگذارى کند و براى اصلاح وضع، بخصوص مقابله با انحصارهاى مطبوعاتى و تمرکز اقتصادى مطبوعات، راه حلى پيدا شود. اين مطالعات از سال 1947 تا 1949 ادامه داشت. البته در عمل، به علت مخالفتهاى زيادى که صورت گرفت، گزارش خوبى تهيه نشد. امکان مقابله با تراستها و انحصارهاى مطبوعاتى اندک بود و جمعى که مطالعات را انجام مىدادند ناچار بود جانب احتياط را بگيرد. در نهايت شوراى مطبوعات تشکيل شد. اين شورا، به تقليد از کشورهاى اسکانديناوى از نمايندگان روزنامه نگاران، صاحبان و مديران مطبوعات و نمايندگان جامعه مدنى تشکيل شد و از سال 1953 شروع به کار کرد.
فعاليت اين شورا تا اواسط دهه 1990 با همين نام ادامه داشت تا اينکه به کميسيون شکايتهاى مطبوعاتى تغيير نام داد. آغاز فعاليت مکتب مطالعات فرهنگى در چنان اوضاع واحوالى بود. گرچه تعدادى از کسانى که مکتب مطالعات فرهنگى را پىريزى و رهبرى کردند از دانشگاههاى معروفى مثل آکسفورد و کمبريج فارغ التحصيل شده بودند، اما به دليل افکار چپ و نئومارکسيستى خود به دانشگاهها راه داده نشدند. آنها کوشيدند فرهنگ را از منظرى متفاوت و غيرمرسوم مطالعه کنند. در اين ميان چهار نفر شاخص بودند: استوارت هال، ريمون ويليامز، ادوارد تامسون و ريچارد بوگارت.
اين چهار نفر بنيانگذاران مکتب مطالعات فرهنگى هستند که هرکدام مطالعات ارتباطى خاصى نيز دارند. براى مثال آقاى بوگارت کتاب معروفى با عنوان «بررسى درباره چگونگى تاثير نشريات و سرگرمىها در جامعه انگلستان». هدف مطالعات آنها پى بردن به تأثير وسايل ارتباط جمعى بر فرهنگ مردم بويژه کارگران بود. قصد آنها دقت در سلطه فرهنگى غيرمستقيم مؤسسات مطبوعاتى و انتشاراتى در جامعه انگلستان بود. باز يادآورى مىکنم که اين چهار نفر راديکال بودند، انديشه هاى سوسياليستى داشتند و با تجربه شوروى هم مخالف بودند.
در سال 1964 مرکز مطالعات فرهنگى در دانشگاه بيرمنگام تأسيس شد که ابتدا آقاى بوگارت رئيس آن بود. بعد از مدتى، چون بوگارت به معاونت مدير کل يونسکو منصوب شد و کار خود را در پاريس دنبال مىکرد، آقاى استوارت هال مسئوليت او را برعهده گرفت.
مطالعات اين افراد تا دهه 1980 مبتنى بر تجزيه و تحليل محتواى مطبوعاتى بود و به همين خاطر آنها به متنها توجه خاصى داشتند. کم کم به بررسى مخاطبان هم توجه کردند و موضوع تأثير پيام بر مخاطبان را مورد توجه قرار دادند. اين موضوع، زمينه انشعاب در مکتب مطالعات فرهنگى را فراهم کرد. به اين ترتيب که خانم ايزابل آنگ تحقيقى درباره يک سريال معروف آمريکايى انجام داد و بر اساس آن نظريه مخاطب فعال را مطرح کرد، درحالى که اکثر نظريه پردازان مکتب انتقادى بيرمنگام يا مکب انتقادى اقتصاد سياسى با اين نظريه موافق نبودند و عقيده داشتند که از طريق وسايل ارتباطى جمعى، مستقيم و غيرمستقيم، سلطه بر جامعه حاکم مىشود و بايد با آن مقابله کرد. ولى خانم ايزابل آنگ و آقاى اليو کاتز، استاد قديمى دانشگاه کلمبيا، در اواخر 1970 بر اين موضوع پافشارى مىکردند که امپرياليسم فرهنگى معنا ندارد و وسايل ارتباط جمعى قادر نيستند بهطور مستقيم بر مخاطبان تأثير بگذارند، بلکه مخاطبان عکسالعمل نشان مىدهند و اين عکسالعمل مخاطبان فعال، آثار منفى پيامهاى ارتباطى را از ميان مىبرد.
در دوره حکومت خانم تاچر و پس از فروپاشى ديوار برلين، انشعابها اختلافها در مکتب بيرمنگام بيشتر شد؛ به نحوى که عدهاى از آن جدا شدند و مقدمات تعطيلى مرکز فراهم گرديد. آقاى استوارت هال بعد از بازنشستگى از آنجا کناره گيرى کرد و به دانشگاه آزاد (open university) رفت. برخى از اعضاى مکتب مطالعات فرهنگى هم مثل ريمون ويليامز فوت کردند.
به هر حال اگر در آثار اين محققان دقت کنيم، مىتوانيم از حاصل پژوهشهاى آنها استفاده ببريم. البته بايد به شرايط ايران خاص ايران توجه کنيم. مکتب مطالعات فرهنگى پيشينه خاص خود را دارد و ما نمىتوانيم از آن تقليد کنيم. ما مسايل ديگرى هم داريم که برخى از آنها به روابطمان با دنيا و برخى به شرايط داخلى جمعه ما مربوط مىشود.
به اعتقاد من ما بايد با با فعاليتهاى يونسکو هماهنگى بيشترى داشته باشيم. چون يونسکو در برابر مسايل جهانى سازى فرهنگى و رويکرد يکنواخت سازى فرهنگ در جهان، موضوع تنوع فرهنگى را دنبال مىکند و در پى حفظ هويت فرهنگى ملتهاست. در اجلاس جهانى سران درباره جامعه اطلاعاتى هم اين مسايل دنبال خواهد شد. بنابراين ما بايد فعال باشيم تا هم مصالح خود را حفظ کنيم و هم بتوانيم به ساير کشورهاى در حال توسعه کمک کنيم.
البته در اين حوزه، مطالعات مربوط به تمدن هم خيلى اهميت دارد. صرف نظر از اينکه جناب آقاى خاتمى در چند سال اخير، موضوع گفتگوى تمدنها را دنبال کردند، مطالعه تمدنها از اين جهت اهميت دارد که دنياى امروز بر اساس معيارهاى بين المللى تمدن غربى اداره مىشود. بايد اين معيارها را، که بر تمام زندگى کشورهاى دنيا حاکم است، شناخت و دانست که از کجا سرچشمه گرفتهاند. کشورهاى غربى از اواخر قرن نوزدهم تا جنگ جهانى دوم، دنيا را به دو نوع ملت متمدن و غيرمتمدن يا وحشى تقسيم کرده بودند. در قرن نوزدهم به خاطر برخى کشورهايى که در آسيا مستقل باقى مانده بودند (مثل دولت عثمانى و ايران قاجار) کشورهاى اين حوزه را نيمه متمدن تلقى مىکردند. اين برداشت تا امروز باقىمانده است؛ به نحوى که هنوز هم در ماده 38 اساسنامه ديوان دادگسترى بينالمللى لاهه از معيارهاى خاص حقوق کشورهاى «متمدن» صحبت مىشود و اگر نظام قضايى کشورى با معيارهاى کشورهاى «متمدن» منطبق نباشد، آن را در داوريهاى بين المللى به رسميت نمىشناسند.
به هرحال اميدوارم کارى که براى گسترش مطالعات فرهنگى در دانشکده علوم اجتماعى آغاز شده، به خوبى ادامه يابد و دانشگاه علامه و دولت امکانات کافى در اختيار آنها قرار دهد تا مطالعات در سطح وسيعترى دنبال شود و در اين ميان البته مطالعات ارتباطى هم مورد توجه باشد.
دکتر محمد سعيد ذکايى، مدير گروه مطالعات فرهنگى دانشگاه علامه طباطبايى:
توجه به سازه هاى اجتماعى و فرهنگى به عنوان وجه مميزه جوانى و فرهنگ جوانى دستاورد مکتب مطالعات فرهنگى است
من به شاخه ديگرى از قلمرو مطالعات فرهنگى اشاره مىکنم و آن خرده فرهنگها و تجزيه و تحليل آن است. به طور خلاصه مىتوان گفت تا پيش از شکل گيرى مکتب مطالعات فرهنگى، به «جوان» هم به عنوان يک موضوع سرگرم کننده و جالب و هم به عنوان موضوعى که مىتواند مسأله برانگيز باشد، نگاه مىشد. بهويژه وجه مسأله برانگيز بودن «جوان» بر ادبيات کلاسيک جامعه شناسى (خاصه آمريکا و مکتب شيکاگو) سايه انداخته بود؛ از جمله در مطالعاتى که با شيوه هاى قوم نگارانه، مشاهدهاى و مشارکتى انجام مىشد.
اين نگاه به جوا که بر ادبيات جامعه شناسى جوان و خرده فرهنگ حاکم بود، اقتضائاتى داشت: از جمله در آن به جوان به عنوان يک گروه آمارى نگريسته مىشد که بايد اين دوره پررنج و پردردسر گذر را طى کند تا بتوان به او اعتماد کرد و جامعه آسايش داشته باشد. در واقع تلقى از جوان به عنوان يک مقوله آمارى و اجتماعى، رويکردى براى کنترل آنها بود.
اين نگاه تا دهههاى 50 و 60 ادامه داشت تا اينکه در مطالعات فرهنگى بيرمنگام براى اولين بار بحث سازه اجتماعى و سازه فرهنگى به عنوان وجه مميزه جوانى و فرهنگ جوانى برجسته شد. مقصودم رهيافتى است که بر اساس آن خرده فرهنگ جوانى بهعنوان چالشى سمبليک نسبت به نظم نمادينى جامعه تلقى شد و به اين ترتيب اصحاب مطالعات فرهنگى کوشيدند زمينههاى مطالعه شکل گيرى خرده فرهنگهاى جوانان را فراهم کنند.
ويژگىهاى روش شناختى اين نوع نگاه به جوان و مطالعه خرده فرهنگها بيشتر از مارکسيسم و نئومارکسيسم الهام مىگرفت؛ براى مثال بيشتر بر متغيرهايى مثل طبقه اجتماعى، سن، ايدئولوژى، مقاومت و سلطه تأکيد داشت.
ويژگى ديگر مطالعات مکتب بيرمنگام در زمينه خرده فرهنگها، رهيافت نشانه شناسانه آن بود. مثلا بررسى اينکه خرده فرهنگهاى شکل گرفته در دوران بعد از جنگ جهانى دوم چگونه از نشانههاى ظاهرى، همچون مد، آرايش و سبک، بهعنوان نشانهاى براى اعتراض و رساندن پيام خود استفاده مىکردند؛ از خرده فرهنگ پتها که بهعنوان اولين خرده فرهنگ جدى بريتانيا ظاهر شدند و مناسبات نابسامان طبقاتى را با پوشيدن لباسهاى سبک ادوارد به سخره گرفتند تا پانکها، هيپىها، موج سوارها و ….
بر پايه اين مطالعات، به نظر من توجه به مطالعات بيرمنگام براى ما اين فايده را دارد که بهطور غيرکليشهاى، غيرآمرانه و همدردانه به جوان و خرده فرهنگ جوان نگاه کنيم. نبايد جوانى را بهعنوان دورهاى پر درد و رنج تلقى کرد که بايد سپرى شود و جوانان صرفا پس از رسيدن به دوران بزرگسالى از حقوق شهروندى برخواردار شوند. گرچه هنوز فاصله زيادى با چنين نگاه و تلقىاى در جامعه ما وجود دارد، ولى به هرحال نشانه هاى مثبتى مشاهده مىشود و اميدواريم سهم جامعه دانشگاهى در اين تجديد نظر و بازنگرى به جوان برجسته تر باشد.
سهم و اثر ديگر مکتب مطالعات فرهنگى توجه به صورتهاى مردم پسند فرهنگ و خرده فرهنگ است. توجه مکتب مطالعات فرهنگى از جمله معطوف به گروههاى مهجور و حاشيهاى شد که قبل از آن کمتر مورد توجه جوامع علمى و دانشگاهى قرار مىگرفتند؛ گروههاى محروم به لحاظ طبقاتى تا دختران جوان. اساسا رسالت مطالعات فرهنگى همين بوده است. مکتب مطالعات فرهنگى بيش از آنکه خرده فرهنگها را کنترل پذير بدان، بازتابى از فضاى سياسى جامعه تلقى مىکند.
البته مطالعات خرده فرهنگى بيرمنگام از انتقاد مصون نمانده است. براى مثال تأکيد آنان بر طبقه و سن و اهميت کمتر قائل شدن براى نژاد و قوميت از جمله نقطه ضعفهاى اين مکتب تلقى شده است. رمانتيک ساختن شيوه هاى زندگى گروههاى مورد اشاره و شيوههاى مقاومت آنها دستاويز ديگر منتقدان است. غير متعارف و غير عادى جلوه دادن و منفعل فرض کردن کودکان و جوانان عادى، اعتقاد به جبر اقتصادى، که ملهم از تمايلات مارکسيستى و مکتب بيرمنگام است، دوقطبى کردن جامعه (سلطه پذير- سلطه گر، مقاومت و همنوايى، تسلط و تابعيت و …) نيز از انتقادات ديگر است که به اين مکتب وارد مىشود.
دکتر ناصر فکوهى، مديرگروه انسان شناسى دانشگاه تهران
مطالعات فرهنگى و انسان شناسى:
مکتب مطالعات فرهنگى هيچگاه تکليف خود را با موضوع روش شناسى روشن نکرده است
من مطالبم را بهطور خلاصه حول سه محور بحث تاريخى، مطالعات فرهنگى و انسان شناسى و جايگاه رشته مطالعات فرهنگى در آسيب شناسى کنونى دانشگاههاى کشور و علوم اجتماعى ايران ارائه مىکنم.
در مورد بحث تاريخى بايد بگويم هر رشتهاى که تأسيس مىشود، لاجرم داراى يک نام مىشود و آن نام، ميراثى را به همراه مىآورد که بايد آن را پذيرفت. هرجاى دنيا که از مطالعات فرنگ (cultrul studies) صحبت کنيد، اولين نامى که به ذهن متبادر مىشود نام ريمون ويليامز و بيرمنگام است. اين ميراثى است که از آن گريزى نيست و بايد به نحوى ارتباط خود را با آن مشخص کرد. درست مثل انسان شناسى که وقتى بحث آن مىشود، مىپذيريم که اين رشته 150 سال است که وجود دارد و شروع آن با استعمار بوده است. همچنان که نمىتوان ارتباط ميان پيشينه انسانشناسى را با استعمار انکار کرد، به همين ترتيب به هنگام مطالعه مکتب مطالعات فرهنگى بايد ارتباط آن را با بيرمنگام پذيرفت.
اما بيرمنگام صرفا يک نقطه عزيمت تاريخى نيست، بلکه واقعيتى است که مىتوان آن را از وجوه مختلف تحليل کرد. براى مثال اينکه کسانى مثل بوگارت و ويليامز را به دانشگاه راه ندادند. اين افراد داراى موضع طبقاتى کارگرى بودند و از همين موضع در مقابل آريستوکراسى دهشتناک انگليس مطالعات فرهنگى را مورد توجه قرار دادند. به همين دليل هم بود که نام مرکز مطالعات فرهنگى بيرمنگام را براى خود انتخاب کردند. همچنانکه مىدانيد در انگليس آن زمان، اگر کسى مىخواست جاى محترمانهاى درست کند، نامش را مؤسسه مىگذاشت نه مرکز. دوستانى که در انگليس تحصيل کردهاند بهتر مىدانند به صورت معمول همه مىکوشند خود را به خانواده سلطنتى ارتباط دهند. به همين دليل نام تمام جاها و مکانهاى محترم و خيلى محترم با کلمه رويال شروع مىشود؛ از جمله در مؤسسه محترم در زمينه انسان شناسى ROYAL ANTROPOLIGYCAL INSTITUE است. در واقع جاهايى که نه پيشوند رويال در ابتداى نامشان است و نه به آنها مؤسسه اطلاق مىشود خودبهخود در درجه بندى پايين ترى قرار مىگيرند. کسانى که آن «مرکز» را درست کردند، درواقع مىخواستند در مقابل سيستم آريستوکراتيک دانشگاههاى بريتانيا که در لندن متمرکز بودند قد علم کنند.
از طرفى بى جهت نبود که اين مرکز در يک شهر کارگرى به نام بيرمنگام تأسيس شد و باز هم بى جهت نبود که اين اتفاق در دهه 60 ميلادى اتفاق افتاد. در اين دهه، يک تحول و گذر واقعى در انگليس اتفاق افتا و در کنار فرهنگ عالى يا سطح بالاى (high culture) قبل از جنگ جهانى دوم فرهنگ مردمى (popular culture) قرار گرفت. اما چرا يک فرهنگ مردمى به وجود آمد؟ چون بعد از جنگ جهانى دوم مصرف فرهنگى به شکل توليد انبوه (Mass Production) آغاز شد. يکى از مهمترين کتابها در زمينه مطالعات فرهنگى کتابى است که در آن اختصاصا به موضوع سوادآموزى پرداخته شده است و اينکه چه رويدادى سبب مىشود که مردم عادى و کارگران به باسواد شدن روى مىآورند؟ در واقع اين مردم عادى و کارگران، کسانى هستند که قرار است به خوانندگان روزنامه و مخاطبان راديو و تلويزيون تبديل شوند. به تبع آن فرهنگ جديدى نيز ظاهر مىشود. کسانى مثل ويليامز و دوستان مارکسيست او در شرايطى مايل به مطالعه در اين زمينهها بودند که نظام دانشگاهى بريتانيا اجازه چنين کارى را نمىداد.
بر اين اساس بىدليل نبود که بنيانگذاران بيرمنگام به مکتب فرانکفورت تعلق خاطر و رويکردى کاملا ضد پوزيتيويستى داشتند. مکتب مطالعات فرهنگى هيچگاه تکليف خود را با موضوع روش شناسى روشن نکرده است. به همين دليل مىتوان با قاطعيت گفت که نخستين ابهام در مطالعات فرهنگى ابهام روششناسانه است؛ همچنان که اگر امروز هم آخرين آثار اين مکتب را مطالعه کنيد در مىيابيد اهميتى براى متد قائل نيستند.
به اين ترتيب بايد به يک پرسش اساسى پاسخ داد: چگونه «رشته» مطالعات فرهنگى بهعنوان يک رشته دانشگاهى مطرح مىشود؛ آنهم در شرايطى که پاراديم اصلى دانشگاه، متد و نظريه است؟
اما درباره محور دوم بحث. در بين رشته هاى جديد هيچ رشتهاى به انسان شناسى نزديک تر از مطالعات فرهنگى نيست. در انگلستان هم اين دو رشته بهطور موازى در کنار هم وجود داشتهاند. وجه تمايز ايندو رشته آن است که انسان شناسى خود را مؤظف به رعايت پاراديمهاى عمومى علوم اجتماعى مىداند؛ البته ممکن است در اين پارادايمها دخالت و نوآورىهاى فراوانى داشته باشد. انسان شناسى خود را ملزم به تبعيت از خانواده علوم اجتماعى(جامعه شناسى، جمعيت شنسى، روانشناسى اجتماعى و …) مىداند، درحاليکه در باره مطالعات فرهنگى چنين نيست. در عين حال مطالعات فرهنگى رويکردى کلان به مسائل و موضوعات دارد، ولى رويکرد انسان شناسى، هولستيک [کليت باور] است.
اما در مورد محور سوم بحث بايد بگويم که نظام دانشگاهى ما بهطور کلى و علوم اجتماعى بهطور خاص از يک منطق تبعيت نمىکند. در اين بى منطقى، ايجاد يک رشته بيشتر حاصل تلاش کسانى است که به آن اعتقاد دارند. در حقيقت مجموعهاى وجود ندارد که رشتههاى مختلف را تأسيس يا به هم مرتبط کند. در انگلستان رشته مطالعات فرهنگى بر پايه يک سنت قديمى دانشگاهى در حوزه علوم اجتماعى پديد آمد. وى متأسفانه در ايران چنين نيست. مقصود من صرفا رشته مطالعات فرهنگى و اين دانشکده نيست. در دانشکده علوم اجتماعى دانشگاه تهران هم دوره دکتراى فرهنگ تأسيس شده است، بىآنکه دورههاى کارشناسى و کارشناسى ارشد آن را داشته باشيم. از طرف ديگر براى رشتههاى مثل انسانشناسى که بيش از ده سال از برگزارى دورههاى کارشناسى ارشد آن مىگذرد هنوز دکترا نداريم. اين بىمنطقى، نظام دانشگاهى ما را به يک سيستم تماما بيمار و آسيب زده تبديل کرده است که البته نمود آن در علوم اجتماعى بيشتر است.
به هرحال دانشکده ما و گروه ما آمادگى دارند کمک کنند تا تجربه تاسيس رشته مطالعات فرهنگى ا موفقيت همراه شود.